آن یکی گفتش که: «گل بگرفت راه
خویش را برخیز کفشی ژنده خواه»
گفت: « چون پا را کنم کفشی طلب
خاصه اندر زیر میگیرند شب»
این حکایت در اصل انتقادی به فقر و فساد موجود در جامعه است. وقتی به دیوانه میگویند کفشی تهیه کن و بپوش، پاسخ جالبی به آنها می دهد: چطور چیزی را که مردم از ترس ز یر سر م یگذارند و م ی خوابند میتوان به پا کرد میشود. دیوانه تمام جوانب نقصهای اجتماعی را مدّ نظر دارد. او روح همیشه بیدار در میان مردم است.
حکایت هفتم مقاله بیست و دوم ۲۲ / ۷ ص ۳۱۰ ص ۳۱۱
دیوانهای به شدت میگریست و آرام نمی گرفت سایلی از او پرسید: علت اندوهت چیست؟ گفت: دلم مرده است. برای از دست دادن آن می گریم .. البته این مصیبت از شما دور باشد. سایل گفت: دلت چگونه مرد و از جای خود بیرون آمد؟
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
دیوانه گفت: چون همیشه اندوه خدا با آن همراه بود. دلم با رضایت مُرد و پیش خدا رفت و لحظه ای در دنیا نماند.دلم مرا تنها گذاشت و در حیرت فرو برد؛ با نبودش چنین به خواری افتادم. آرزو دارم خودم هم به جایی بروم که دلم رفته است. ولی رفتن به آنجا به نظر مشکل می رسد و مثل فرو رفتن در قعر دریاست. اگر روزی موفق شوم به آنجا برسم از سوز و اندوه برای همیشه آسوده خواهم شد.
دیوانه وسائل هر دو از آشنایان عالم معنا هستند، چون نوع مکالماتشان حاکی از همدردی این دوست. اگر چه سائل نمی داند و پرسش می کند، ولی منکر نیست. جمله ای که دیوانه درباره علت گریستن خود می گوید؛ به ظاهر خلاف عقل است. مردن دل به چه معناست؟ ولی هنگامی که به طور مفصل، منظورش را بیان می کند؛ متوجه می شویم که او از صاحبدلان اهل معنی است که یکسره دل به جانان سپرده و از اینکه خودش هنوز در فراق دوست است و تنش زندانی عالم خاکی است گریان و بی قرار است . از سخنان او به دل روشنی و نورانی او پی میبریم.
حکایت دهم مقاله بیست و دوم ۲۲ / ۱۰ ص ۳۱۲ ( فقر و ناداری)
دیوانه ای از شدت گرسنگی بی قوت شده بود. میگریست از اینکه نان ندارد بخورد و جانش را حفظ کند. شخصی پیش او آمد و گفت: ای بیچاره ! خدایی که آسمان را بی وجود ستونی این چنین برافراشته ، فکر می کنی نمی تواند رزق تو را برساند؟ دیوانه گفت: ای کاش خدا، صد ستون قابل رویت زیر سقف آسمان می نهاد و بی زحمت و دردسر قرص نانی هم به من می رساند. من هم اکنون نان و خورشی می خواهم .من چه کار به آسمان بی ستون دارم؟
محتوای مشخص و بارز این حکایت؛ اشاره به مسئلهی رفاه معیشت و ایمان قلبی است دیوانه چنان از شدت گرسنگی مضطرشده؛ که دیگر گوش شنوا برای امید بخشی و اثبات حکمت الهی توسط شخص مقابل را ندارد. وقتی شخص مقابل ،که بوی شعار دادن از سخنانش به مشام می رسد در پی آموزش حکمت به دیوانه است؛ دیونه آن را جدی نمیگیرد و دوباره با گستاخی همیشگیاش؛ تمام باد و بروت طرف مقابل را از بین میبرد و می گوید: من راضی بودم خدا با صد ستون آسمان، را نگه می داشت ولی لقمه نانی به من میرساند؛ این سخن طعنه آمیز است. به تعریض می خواهد بگوید: زیاد در پی حکمت الهی نباش . ببین او حتی اندک رزقی به من نمیرساند؛ پس کارهای خارق العاده او چه اهمیتی دارد. این گستاخی ناشی از ارتباط ویژه خدا و دیوانه است.
حکایت دوازدهم مقالهی بیست و دوم ۲۲ / ۱۲ ص ۳۱۳ [ در ستا یش رابطه خالص میان بنده خدا]
نازنین، شوریدهی درگاه بود
پیشش آمد زاهدی در راه زود
گفت:« میگوید خداوندت سلام»
نازنین گفتش که « تو برگیر گام
ج
از فضولی دست کن کوتاه تو
ج
زانکه هیچ از حق نه ای آگاه تو
کار حق بر تو کجا مبنی بود؟
کز وکیلی چون تومستغنی بود
تو برون شو از میان،کان ذات فرد
بی رسولی توداند گفت و کرد»