ماینا، فورنر و بوکتو (۲۰۰۵) در پژوهشی به برررسی این مسئله پرداختند که آیا درمان کوتاهمدت روانتحلیلی اثربخشتر از رواندرمانی مختصر حمایتی و گروه کنترل لیست انتظار در درمان اختلالات افسردگی جزیی است یا نه؟ به این منظور ۳۰ بیماری که بر اساس DSM-IV مبتلا به اختلالات افسرده خویی ، اختلال افسردگی مشخص نشده یا اختلالات انطباقی با خلق افسرده بودند، در یک آزمایش کنترل شده تصادفی در سه گروه درمان کوتاهمدت روانتحلیلی، رواندرمانی مختصر حمایتی و گروه کنترل لیست انتظار قرار گرفتند. برای بیماران دو گروه درمانی پیگیری ۶ ماهه انجام شد. سایر درمانهای روانپزشکی در طول دوره درمان و پیگیری مجاز نبود. نشانگان در سه مقطع خط پایه، انتهای درمان و پس از ۶ ماه پیگیری اندازه گیری شدند. نتایج این پژوهش حاکی از این بود که اگرچه بیمارانی که با هر دو رویکرد درمانی مورد درمان قرار گرفته بودند، نسبت به گروه کنترل پیشرفت معناداری نشان میدادند، اما درمان کوتاهمدت روانتحلیلی در دوره پیگیری اثربخشتر بود. به بیان دیگر ، درمان مختصر روانتحلیلی نسبت به درمان مختصر حمایتی باعث پیامدهای بلند مدت تری در درمان اختلالات افسردگی میشود.
در پژوهش دیگری، گالاگر- تامپسون و استفان (۱۹۹۴) به منظور مقایسه اثربخشی درمان شناختی- رفتاری و روان درمانی کوتاهمدت تحلیلی، ۶۶ زن خانه دار مبتلا به اختلال افسردگی اساسی را به طور تصادفی در دو گروه درمانی رواندرمانی مختصر تحلیلی و درمان شناختی- رفتاری ۲۰ جلسهای انفرادی قرار دادند. در مرحله پس از درمان، ۷۱ درصد شرکت کنندگان هنوز بر اساس ملاکهای پژوهش، واجد ملاکهای اختلالات افسردگی اساسی بوده و تفاوتی میان دو گروه شرکتکنندگان دیده نشد. با این وجود در بررسی عوامل اثرگذاری اختصاصی رواندرمانیها، الگوی تعاملی میان مدل رواندرمانی و طول مدت خانهداری در نشانگان هدف پژوهش دیده شد. به این ترتیب که هرچه شرکت کنندگان مدت کمتری را به خانهداری پرداخته بودند ، در رواندرمانی کوتاهمدت تحلیلی پیشرفت بیشتری داشتند و آن ها که بیش از ۴۴ ماه از خانهداری آن ها میگذشت، در درمان شناختی- رفتاری پیشرفت بیشتری نشان میدادند.
شخصیت از دیدگاه نظریه روانپویشی کوتاه مدت
از یک دیدگاه روانپویشی، شخصیت بازنمودی از یکپارچگی پویای الگوهای رفتاری مشتق از خلق و خو، ظرفیتهای شناختی که به صورت سرشتی تعیین شدهاند، کاراکتر (و معادل ذهنی آن، هویت)، و سیستمهای ارزشی درونی شده است. از هر دو دیدگاه تحولی و کارکردی، این چهار بعد شخصیت به ظرافت درهم تنیدهاند (کرنبرگ، ۲۰۰۴).
خلق و خو[۹۶] به استعداد و آمادگی نوزاد برای واکنشهای خاص به محرکات محیطی بویژه شدت، ریتم و آستانه پاسخهای عاطفی اشاره دارد که به طور سرشتی و عمدتاً ژنتیکی تعیین شده اند. در مدل روانپویشی، پاسخهای عاطفی، بویژه تحت شرایط اوج برانگیختگی عاطفی، تعیین کننده های اساسی سازمان شخصیت هستند. بنابرین آستانه نوزاد برای فعال سازی عواطف پاداش دهنده، لذت بخش و مثبت و نیز عواطف منفی، دردناک و پرخاشگرانه، بازنمود مهمترین پل ارتباطی بین تعیینکننده های زیستی و روانشناختی شخصیت هستند (کلونینجر[۹۷]،۲۰۰۰). علاوه بر آمادگی عاطفی، خلق و خو همچنین آمادگیهای نوزاد برای سازماندهی مفهومی، یا واکنش حرکتی و کنترل روی واکنش حرکتی را شامل میشود (کرنبرگ، ۲۰۰۴).
جنبههایی از شناخت نیز که به طور سرشتی تعیین شده، بویژه در تعامل با آمادگیهای عاطفی، نقش مهمی در شخصیت ایفا میکنند. در بنیادیترین سطح، فرایندهای شناختی از طریق فراهم ساختن ابعاد بازنمایی فعال سازی عاطفه، در رشد و تعدیل پاسخهای عاطفی نقش اساسی بازی میکنند. این فرایندهای شناختی از طریق بازنمایی حالات عاطفی اولیه به تجارب هیجانی پیچیدهتر تبدیل میشوند. در سطح بالاتر یکپارچگی، ظرفیت “کنترل پرتلاش[۹۸]” با جنبههای سرشتی شناخت ارتباط نزدیکی دارد. اینجا ما به ظرفیت فرد برای تمرکز روی محرکات مرتبط با شناخت در مواجهه با محرک عاطفی مزاحم و همچنین ظرفیت اولویت بندی بین محرکهای عاطفی مختلف اشاره میکنیم. کنترل پرتلاش به نظر میرسد در اختلالات شدید شخصیت نقش اساسی ایفا میکند (گابارد[۹۹]، ۲۰۰۸).
کاراکتر به سازمان پویای الگوهای رفتاری پایدار اشاره دارد، شامل روشهای ادراک در ارتباط با دنیای بیرون، که ویژگیهای یک فرد هستند. یکی از توصیفهای کاراکتر شامل سطح سازمان یافتگی این الگوهای رفتاری، درجه انعطاف پذیری یا جزمیت که با رفتارهای مشاهده شده در موقعیتها فعال میشوند، و میزان انطباق یا تداخل رفتارهای مشاهده شده با کاربردهای روانی- اجتماعی است (کلونینجر،۲۰۰۰). از دیدگاه روانپویشی، رفتارهای ساختار یافته که ویژگیهای کاراکتر را مشخص میکنند، و سازمان دهی کلی شان را به عنوان ” کاراکتر” میشناسیم، در واقع سازمان یافتگی ساختارهای روانشناختی زیر بنایی را منعکس میسازند. بویژه، “کاراکتر” به تظاهرات رفتاری هویت اشاره دارد. برعکس، جنبههای ذهنی هویت، بویژه خودپنداره یکپارچه و تثبیت شده و مفهوم دیگران مهم (یا فقدان آن)، ساختارهای روانشناختی ای هستند که سازمان دهی پویای کاراکتر را تعیین میکنند. تعیینکننده سوم شخصیت در چارچوب روان تحلیل گری، سیستم ارزشهای درونی شده است. درجه یکپارچگی سیستمهای ارزشی، اساساً بعد اخلاقی یا وجدانی شخصیت، یکی از مؤلفههای مهم شخصیت است (فوناگی و تارگت، ۲۰۰۸).
شخصیت بهنجار: ویژگیهای توصیفی
از دیدگاه نظریه روان پویشی، شخصیت بهنجار، قبل از همه، با مفهوم یکپارچه خود و مفهوم یکپارچه از دیگرانِ مهم مشخص میگردد. این ویژگیهای ساختاری که کنار همدیگر، هویت یا “هویت ایگو” را تشکیل میدهند، در حس درونی و تظاهر بیرونی یکپارچگیِ خود[۱۰۰] انعکاس مییابند و پیش شرط بنیادین برای عزت نفس بهنجار، رضایت از خود، ظرفیت لذت بردن از کار و ارزشها و اشتیاق به زندگی هستند. دیدگاه یکپارچه از خود فرد، ظرفیت تشخیص تمایلات، ظرفیتها و تعهدات دراز مدت فرد را تعیین میکند. دیدگاه یکپارچه از دیگرانِ مهم، ظرفیت ارزیابی مناسب دیگران، همدلی و ادراک ظرافتهای اجتماعی را تضمین میکند. دیدگاه یکپارچه از خود و دیگران به طور ضمنی به ظرفیت وابستگی پخته و بالغانه اشاره دارد، یعنی ظرفیت سرمایه گذاری هیجانی روی دیگران همزمان با حفظ احساس پایدار استقلال و همچنین ظرفیت تجربه علاقه به دیگران.