تقریباً یک چهارم افراد مبتلا به اختلال وسواسی- اجباری رفتارهای احتکار یا احتکار دارند، اما در شرایط بالینی این رفتار به ندرت تابلوی بالینی مسلط را تشکیل می دهد (جنایک[۱۲۸] و همکاران، ، ۱۹۹۸؛ به نقل از محمود علیلو، ۱۳۸۲). این افراد حجم وسیعی از اشیا ی بی استفاده یا بی ارزش را جمع آوری و نگهداری می کنند، ولی گاهاً نیز ممکن است که وسواس احتکار معطوف به اشیای با ارزش باشد و این حالت امر تشخیص را پیچیدهتر می نماید. در این موارد، تشخیص بیشتر متمرکز بر پریشانی ناشی از دست دادن یا شکست در به دست آوردن شی کلکسیونی، یا اختلال عملکرد ناشی از جمع آوری و فعالیت های مرتبط با آن (به عنوان مثال، ایجاد مشکلاتی در زمینه ی رفتن به سر کار به دلیل تمایل به گردآوری مجموعه های کلکسیونی) است.
ترس اصلی این دسته از اشخاص این است که ممکن است چیزی را که دور میاندازند در آینده مورد نیازشان باشد. یکی از مشکلات اصلی آنها این است که نمی توانند تصمیم بگیرند چه چیزی را دور بیاندازند و چه چیزی را نگهداری نمایند (فراست، ۱۹۹۶ ؛ به نقل از محمودعلیلو، ۱۳۸۲). احتمال از دست دادن بعضی از اشیا در این بیماران اضطراب قابل ملاحظه ای را تولید می کند و وارسی اشیاء از این نظر برایشان آرامشی هرچند موقتی پدید میآورد. این زیرمجموعه مقاوم ترین شکل اختلال وسواسی – جبری به درمان است.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
۴-۶-۲ زیرگونه ی وسواس فکری
وسواسهای فکری، افکار، تکانه ها یا تصاویر ذهنی و یا آمیزه ای از آنها هستند که ناخواسته و مزاحم تلقی شده و در مقابل آنها مقاومت می شود. خواستگاه این افکار درونی تلقی می شود (راکمان و هاجسون، ۱۹۸۰). محتوای وسواسهای فکری معمولاً در ارتباط با آلودگی، خشونت و پرخاشگری، آسیب، بیماری، نظم و ترتیب، مسائل جنسی و مذهبی است و با تردیدهای فراگیر همراه می باشند.
در بسیاری از مبتلایان به وسواس این افکار با یک احساس منفی و شدید و اضطراب همراه می شود. در نتیجه احتمال دارد که توسط فرایند شرطی شدن به دیگر محرک های خنثی نیز ارتباط پیدا کنند. این امر موجب میشود تا مزاحمت و فراوانی این افکار افزایش یابند. این امر منجر به تلاشهایی برای کاهش این افکار می شود و در نهایت منجر به اشتغال ذهنی فراوان و اضطراب در فرد می گردد (راسموسن و ایزن، ۱۹۹۸). بعضی از افراد ممکن است صرفاً دارای افکار وسواسی باشند و بعضی دیگر دارای رفتارهای اجباری ذهنی یا پنهان می باشند. به این حالت خنثی سازی پنهان نیز گفته می شود (دسیلوا، ۲۰۰۳). اجبارهای ذهنی بعد از وسواسهای شستشو و وارسی نمودن سومین شکل شایع فعالیت وسواسی اند.
۷-۲ رویکرد ابعادی به آسیب شناسی OCD
در آسیب شناسی روانی دو دیدگاه مقوله ای و ابعادی برای طبقه بندی وجود دارد (کلارک و واتسون، ۱۹۹۹). در رویکرد ابعادی می توان اندازه های کمی متفاوتی از یک ویژگی را به افراد نسبت داد و طبقات مجزا برای آن ویژگی وجود ندارد، بلکه پیوستاری بین دو قطب انتهایی وجود دارد که به لحاظ کمی با هم تفاوت دارند. ازطرف دیگر، در رویکرد مقوله ای[۱۲۹] طبقات مجزا برای یک ویژگی وجود دارد و این طبقات به طور کیفی از هم متمایز می شوند. به عبارت دیگر براساس وجود یا عدم وجود یک یا چند ویژگی طبقات از هم جدا می شوند. در رویکرد مقوله ای بین بهنجاری و نابهنجاری پیوستگی وجود ندارد. رویکرد مقوله ای به محقق کمک می کند تا مشکل مشخصی را برای تحقیق انتخاب نماید. اما، در رویکرد ابعادی بر توزیع بهنجار صفات تاکید می شود و آسیب شناسی روانی به صورت انحراف بیش از اندازه ی فرد از سایرین در پیوستاری از تفاوتهای فردی مفهوم سازی می گرد. به عبارت دیگر در این رویکرد، بین سلامت روانی و آسیب روانی درجاتی از عملکرد وجود دارد که هر فرد می تواند مقداری از این درجات را به خود اختصاص دهد. به علاوه نقاط برشی بر روی پیوستار می تواند تعیین شوند تا مرزی بین عملکرد بهنجار و نابهنجار به وجود آید.
رویکرد ابعادی نسبت به رویکرد مقوله ای بهتر می تواند الگوهای سازگاری یا تطابق فرد را به تصویر بکشد تا بتوان تصویر پیچیده تری از نقاط قوت و ضعف فرد به دست آورد. لذا به کارگیری هر دو رویکرد می تواند اطلاعات تکمیلی برای محقق فراهم آورد.
انتخاب رویکرد ابعادی یا مقوله ای، تلویحات مهمی برای تحقیق در پی دارد (کلارک و واتسون، ۱۹۹۹). زمانی که محقق رویکرد ابعادی را اتخاذ می کند، نمونه تحقیق میتواند بالینی یا غیربالینی باشد واز ابزارهای سنجش ابعادی (مانند مقیاسهای خودسنجی[۱۳۰]) استفاده شود که به محقق امکان میدهد دامنه ی کاملی از شدت اختلال را مورد سنجش قرار دهد. زمانی که رویکرد مقولهای مد نظر است، ابزار سنجش باید بتواند طبقات تشخیصی مجزایی را از هم تمیز دهد. برای مثال مصاحبه های نیمه ساختاریافته تشخیصی مانند برنامهی مصاحبه ی اختلالات اضطرابی DSM-IV.
تحقیقاتی که نگاه ابعادی به آسیب شناسی دارند، نتایج حاصله از تحقیق بر روی حالات خفیف تر در نمونه های غیربالینی را قابل تعمیم به اختلالات بالینی می دانند. از سوی دیگر، مدافعان رویکرد مقولهای ارتباط یا تعمیم پذیری این نتایج را به اختلالات بالینی مورد تردید قرار می دهند (کلارک و واتسون، ۱۹۹۹).
این سوال در آسیب شناسی وسواسها و اجبارها نیز مطرح است که آیا تفاوت کیفی بین علائم وسواسی-اجباری بین جمعیت بالینی و بهنجار وجود دارد یا خیر؟ برخی معتقدند که غرابت بسیاری از علائم نشانگر اینست که آنها کاملاً از رفتارها و تجربه های بهنجار متفاوتند (به نقل از دسیلوا، ۲۰۰۳). اغلب رویکردهای شناختی معتقدند که وسواسها و اجبارها بر روی یک پیوستار رخ میدهند (کلارک، ۲۰۰۴). یک دلیل بر این مدعا پژوهشی است که توسط استکتی، فراست و بوگارت[۱۳۱] (۱۹۹۶) انجام یافته است. آنها با بهره گرفتن از مقیاس وسواسی-اجباری ییل براون[۱۳۲] (Y-BOCS) نمرات متوسط دانشجویان را در این مقیاس بین ۵ تا ۶ (از ۴۰ نمره) به دست آوردند. اگر چه نمرات این دانشجویان کمتر از نمره برش این مقیاس( ۱۶ و بالاتر) بود، ولی بسیاری از آنها نمرات بالاتر از صفر به دست آوردند که نشان می دهد آنها درجاتی از علائم وسواسی و اجبار را دارا بودند. یافته ی فراست و همکارانش (۱۹۸۶ ؛ به نقل از دسیلوا، ۲۰۰۳) شواهد روشنی در این زمینه ارائه می دهد. نزدیک به ده درصد از نمونه مورد مطالعه آنها در زیرگونه وارسی مادزلی[۱۳۳] نمره ۵ (از دامنه نمره صفر تا نه) به دست آوردند و فقط ۳۴ درصد فارغ از علامت بودند (نمره معادل صفر)گرفته بودند. پژوهش دیگری درباره ی اجبارها نشان داد که در گروه غیر بالینی ۵۵ درصد از افراد برخی از رفتارهای آیینی را گزارش کردند (موریس و همکاران، ۱۹۹۷). راکمان و دسیلوا (۱۹۷۸) و سالکووسکیس و هاریسون (۱۹۸۴) معتقدند که این افکار از لحاظ شکل و محتوا در بین دو گروه یکسان هستند و تمایز بین آنها مشکل است. با این توصیف، انتخاب رویکرد ابعادی در زمینه ی آسیب شناسی و در نتیجه، در درمان وسواسهای بالینی کمک کننده خواهد بود (کلارک، ۲۰۰۴).
۸-۲ رویکردهای ابعادی به OCD و مطالعات تحلیل عاملی
رویکرد ابعادی به OCD از این مشاهده ریشه می گیرد که علائم و نشانه های OCDدر افراد مختلف از شدتهای متفاوتی برخوردارند و در دامنه ای از علائم بسیار خفیف (که اصطلاحاً وسواس فکری – عملی بهنجار نامیده می شود: راچمن و دسیلوا، ۱۹۷۸) تا علائم بسیار شدید در نوسان می باشند.مقیاسهای سنجش علائم OCD نشانگر وجود این طیف شدتی می باشند. مطالعات تحلیل عاملی[۱۳۴] این مقیاسها نشان داده که علایم وسواسی – جبری را می توان به تعدادی از ابعاد کلی کاهش داد (لکمن[۱۳۵] و همکاران، ۱۹۹۷؛ سامرفلد، ریشتر، آنتونی، و اسوینسون[۱۳۶]، ۱۹۹۹؛ تیلور[۱۳۷]، ۱۹۹۵).
راه حل های عاملی از مطالعه ای به مطالعه ای دیگر تا حدی متفاوت بودند، که این تفاوتها ناشی از ماهیت نمونه، مقیاس مورد استفاده برای ارزیابی علائم وسواسی – جبری، و تکنیک های تحلیلی عامل است. با این حال، موارد سازگار و مشابهی در مطالعات مختلف تحلیل عاملی بدست آمده که نشانگر این مطلب است که علائم وسواسی – جبری را می توان به به مجموعه ای از ابعاد قابل اعتماد (تکرار پذیر) تقسیم نمود. در حال حاضر، یکی از بهترین راه حل های عاملی مطالعه ای است که توسط لکمن و همکاران (۱۹۹۷) گزارش شده است، ومجددا در نمونه های اصلی این مطالعه و توسط سامرفلد و همکاران (۱۹۹۹) تکرار شده است. این راه حل عاملی، که مشابه بسیاری از راه حل های تحلیل عاملی دیگر می باشد، از چهار بعد تشکیل شده است:
وسواس فکری (تهاجمی، جنسی، مذهبی یا سوماتیک[۱۳۸]) و وسواس عملی وارسی نمودن
وسواس فکری تقارن و وسواس عملی نظم، شمارش و تکرار
وسواس عملی آلودگی و شستشو
وسواس عملی احتکار و جمع آوری
ابعاد مشخص شده در مطالعات تحلیل عاملی ماهیتا همبستگیهایی با یکدیگردارند، اگرچه این همبستگیها معمولاً بزرگ نیستند (۵۰/۰< r). با این حال، وجود این همبستگیها نشان می دهند که بسیاری از این عوامل احتمالا بر روی یک عامل مرتبه بالاتر بار می گیرند، فرض پایه درتجزیه و تحلیلهای عاملی بدین شرح است که هر یک از عوامل با مجموعه های مشخصی از مکانیسمها مرتبطند.
۹-۲ ارزیابی مدلهای ابعادی
مطالعات تحلیل عاملی ثابت نمی کنند که OCD ابعادی است. بلکه همانطور که تجزیه و تحلیلهای خوشه ای طبقات را ارائه میدهند، تحلیلهای عاملی نیز ابعاد را ایجاد می نمایند. بنابراین این سوال که رویکرد مقوله ای بهتر است یا رویکرد ابعادی، باید با در نظر گرفتن نقاط قوت و ضعف هر یک از این دیدگاه ها انجام بگیرد.
رویکردهای ابعادی، همانند آنهایی که در مطالعات تحلیل عاملی از ابزارهای سنجش علائم OC صورت گرفته اند، این مزیت را دارند که با موضوع در نوسان بودن [۱۳۹]OCS از لحاظ شدت، سازگار می باشند. مطالعات طولی نشان دادهاند که علائم وسواسی – جبری در جمعیت بزرگسالان (ولی نه در کودکان) تمایل به ثبات و حفظ وضعیت خودشان دارند (ماتایکس کولز و همکاران، ۲۰۰۲). در بالغین[۱۴۰]، تغییرات در نشانه ها بیشتر در درون ابعاد (و نه در بین ابعاد) رخ می دهد و تغییرات از یک بعد به بعد دیگر بسیار نادر است (ماتایکس کولز و همکاران، ۲۰۰۲). به عبارت دیگر، تغییرات در علائم وسواسی – جبری در جمعیت بزرگسالان به صورت کم و زیاد شدنهایی در درون ابعاد نشانه ای رخ می دهد و تغییرات مشاهده شده در جمعیت کودکان نیز بیشتر در درون طبقات رخ می دهد و نوسانات بین طبقه ای به ندرت دیده می شود.
در مجموع، پژوهش های موجود از این فرضیات حمایت می نمایند که ابعاد نشانهای وسواسی– جبری تمایل به حفظ ثبات خود در طول زمان دارند و تغییرات متمایلند که در درون ابعاد به وقوع بپیوندند. در واقع این همان چیزی است که انتظارش را داریم. بنا به این فرض که مجموعه ی مشخصی از مکانیزمها در طول زمان در افراد مبتلا به علائم وسواسی – جبری تعدیل می شوند (مثلاً، از طریق تحت درمان بودن).
سودمندی و محاسن مدل های ابعادی از طریق پاسخگویی به این سوال مورد قضاوت قرار می گیرد که آیا این مدل ها همبستگی ها و روابط معناداری دارند، از جمله همبستگیهایی با سایر علائم، متغیرهای بیومتریک مرتبط با علائم وسواسی– جبری و همبستگی با پاسخهای درمانی. تعدادی از چنین یافته هایی در مطالعات گوناگونی بدست آمده است. برای مثال، اختلال وسواسی – جبری در درون خانواده ها نیز تغییرات درون ابعادی علائم وسواسی – جبری را از خود بروز می دهد. علائم وسواسی – جبری پرخاشگری، جنسی و تقارن دارای یک مولفهی خانوادگی می باشند، در حالیکه این مساله در مورد علائم احتکار و آلودگی صدق نمی نماید (لکمن، گرایس[۱۴۱]، بردمن[۱۴۲]، ژانگ[۱۴۳]، ویتیل[۱۴۴]، بندی[۱۴۵]، آلسوبروک[۱۴۶]، پترسون[۱۴۷]، کوهن[۱۴۸]، راسموسن، گودمن، مک داگال[۱۴۹] و پالز[۱۵۰]، ۱۹۹۹).
به طور کلی، مدلهای ابعادی، که علائم وسواسی – جبری در این مدل ها برخاسته از تعدادی از ابعاد در نظر گرفته می شوند، سودمندیهایی برای افزایش فهم ما در باب OCD دارند. اگرچه، تحقیقات بیشتری با بکارگیری ارزیابیهای گسترده تر علائم وسواسی – جبری نیاز می باشد تا با اطمینان بیشتری بتوان در مورد برازنده ترین مدل ابعادی اظهار نظر نمود.
۱۰-۲ مزیت رویکردهای ابعادی
رویکردهای ابعادی و مقوله ای مختلفی برای فهم علائم وسواسی – جبری اغلب در انزوا از هم گسترش یافته اند. ولی هم اکنون زمان آن رسیده که مطالعات جدید به مقایسه ی این دو رویکرد بپردازند. این مدلها از طریق بررسی میزانی که به ما در فهم، پیش بینی و درمان علائم وسواسی – جبری کمک می نمایند، مورد مقایسه قرار می گیرند.
رویکرد مقوله ای به زیرگونه های OCD نسبت به رویکرد ابعادی دارای دو محدودیت عمده است. نخست اینکه، در نظر گرفتن زیرگونه های علائم وسواسی – جبری به صورت مقوله ای با این مشاهدات که علائم وسواسی – جبری از نظر شدت بر روی پیوستاری در نوسانند، مغایر است. رویکرد مقوله ای معتقد است که فردی یا در درون زیرگونه ای جای می گیرد یا جایی در آن زیر گونه ندارد. و این طرز تلقی از اختلال OCD با وجود دامنه ای از علائم وسواسی – جبری و از جمله وجود علائم وسواسی – جبری بهنجار، سازگار نیست. محدودیت بعدی اینست که وجود طبقات مجزا و غیر همپوشی از علائم وسواسی – جبری در عالم واقع بیشتر یک استثنا می باشد، تا یک قاعده و حالت کلی.
بنابراین مدلهای ابعادی، به ویژه مدلهایی متشکل ار ابعاد همبسته، با الگوهای همبستهی علائم وسواسی – جبری سازگاری بیشتری دارند. افراد مبتلا به OCD از لحاظ شدت علائم وسواسی – جبری در درون هریک از این ابعاد، از همدیگر متفاوت می باشند و از آنجاییکه این ابعاد همبسته اند، افراد احتمالا به بیش از یکی از انواع علائم وسواسی – جبری (برای مثال، رفتار وسواسی شستشو به همراه تشریفات واررسی) مبتلا می گردند.
۱۱-۲ شخصیت و طبقه بندی مورد توافق در باب آن
زمینه روانشناسی شخصیت در طول قرن بیستم با موضوعات طبقه بندی درگیر بوده است. ازدیاد طبقه بندیهای رقیب، که از لحاظ اصطلاح شناسی و تعداد و ماهیت ابعاد مطرح شده متفاوت بودند موجب آشفتگی این حیطه شد ( کلارک و واتسون، ۱۹۹۹؛ واتسون، کلارک، و هارکنس[۱۵۱]، ۱۹۹۴). این کمبود انسجام مانع بسیار جدی برای توسعه روانشناسی شخصیت بود تا زمانی که به تدریج نوعی اشتراک نظر در ۱۹۸۰ ظهور پیدا کرد. تسهیل در فراهم شدن اشتراک نظر به این دلیل بوقوع پیوست که به طور واضح چنین در نظر گرفته شد که شخصیت به صورت سلسله مراتبی، از تعداد زیادی از ویژگیهای خاصی که از تعداد بسیار کمی از خصوصیات عمومی منشعب شده اند، تشکیل یافته است (دیگمن[۱۵۲]، ۱۹۹۷؛ مارکون[۱۵۳]، کروگر و واتسون، ۲۰۰۵). چنین درکی، محققان شخصیت را به ترکیب مدلهای مختلفی که از یک تا چندین ویژگی مشخص تشکیل شده بودند، در یک سیستم یکپارچه توانمند کرد. طبقه بندی سطح پایین تر هنوز به طور کامل طراحی نشده است، اما سطوح بالاتر از پیش به خوبی درک شده اند. آنها از طریق دو طرح عمده و برجسته توصیف شده اند که به «پنج عامل بزرگ[۱۵۴]» و «سه عامل بزرگ[۱۵۵]» معروف هستند. مدل پنج عاملی یا پنج عامل بزرگ، به صورت تلاشهایی برای درک سازمان توصیف کننده های ویژگیها در زبان طبیعی، ظهور پیدا کرد. تحلیلهای ساختاری این توصیف کننده ها به طور مکرر پنج عامل گسترده را نشان داد که عبارتند از: نوروتیسم، برونگرایی، بازبودن به تجربه، توافق، و باوجدان بودن. این ساختار، از طریق پنج عامل مشاهده شده در هر دو شکل خود گزارشی و گزارش همسالان ، در تحلیلهای انجام گرفته در مورد کودکان و بزرگسالان ، و بررسی در بین انواع گسترده ای از زبانها و فرهنگها مورد تأیید قرار گرفت (کوتو و همکاران، ۲۰۱۰).
طرح سه عامل بزرگ شامل ابعاد سطح بالاتری از هیجان پذیری منفی[۱۵۶]، هیجان پذیری مثبت[۱۵۷] و عدم بازداری در برابر مقید بودن می باشد (کلارک و واتسون، ۱۹۹۹؛ مارکون[۱۵۸] و همکاران.، ۲۰۰۵). این مدل از طریق کارهای پیشگامانه آیزنک و همکارانش ظهور پیدا کرد. آیزنک عامل ها را نوروتیسیسم، برونگرایی، و سایکوتیسیسم[۱۵۹] نامگذاری کرد، هرچند، بعد اخیر بهترین نشان دهنده تفاوتهای فردی در عدم بازداری در برابر مقید بودن است (کلارک و واتسون، ۱۹۹۹؛ دی. واتسون و کلارک، ۱۹۹۳). متعاقباً نظریه پردازان دیگر (گاگ[۱۶۰]، ۱۹۸۷؛ تلگن[۱۶۱]، ۱۹۸۵؛ واتسون و کلارک،۱۹۹۳؛ به نقل از کوتو و همکاران، ۲۰۱۰) مدل سه عاملی مشابهی را ارائه کردند. هرچند باید متذکر شد که بعداً تلگن مدل خود را با تقسیم کردن هیجان پذیری مثبت به شکلهای «عاملی[۱۶۲]» (شامل غالب و ادعا کننده) و «اجتماعی» (شامل، جامعه پذیری و وابستگی) به طرح «چهار عاملی[۱۶۳]» توسعه داد (کوتو و همکاران، ۲۰۱۰). کلارک و واتسون (۱۹۹۹) دریافتند که تمامی این مدلها همگرا[۱۶۴] هستند و یک ساختار را مشخص می کنند.
با تثبیت روانشناسی شخصیت حول یک چهارچوب مورد توافق، شواهد مربوط به اعتبار طبقه بندیها افزایش پیدا کرد. مدلهای پنج عامل بزرگ و سه عامل بزرگ در بین فرهنگهای زیادی در جهان تکرار شد. پایایی قابل توجه ویژگیهای شخصیتی در طول زمان از طریق مطالعات طولی زیادی مورد تأیید قرار گرفت. فراتحلیل های اخیر تصدیق کرده اند که ویژگیهای شخصیتی اساساً در بسیاری از نتایج از قبیل عملکرد تحصیلی، اکتساب شغل، طلاق، رضایت از زندگی، سلامت درونی، بیماریهای جسمانی و طول عمر نقش داشته اند (کوتوو و همکاران، ۲۰۱۰).
۱۲-۲ پیدایش و توسعه ی مدل پنج عاملی شخصیت
مدل پنج عاملی شخصیت اساسا در دیدگاه لغوی ریشه دارد و سابقه پیدایش آن به تجزیه و تحلیلهایی بازمی گردد که برای اولین بار با فهرستی از اصطلاحاًت توصیف کننده ی شخصیت که از زبان انگلیسی مشتق شده بودند، آغاز شد (اکز[۱۶۵]، ۲۰۰۳). ابتدا، گالتن[۱۶۶] (۱۸۸۴) استفاده از فرهنگ لغات را به عنوان راهی برای شناسایی اصطلاحاًت توصیف گر شخصیت مطرح نمود. در ادامه ی کارهای گالتن، روانشناسان مختلف، از جمله بامگارتن[۱۶۷] (۱۹۳۳)، و آلپورت و ادبرت[۱۶۸] (۱۹۳۶) زبان را به عنوان منبعی از ویژگی ها برای انجام طبقه بندی های علمی در نظر گرفتند (جان و سریواستاوا[۱۶۹]، ۱۹۹۹). بر اساس نظر جان و سریواستاوا (۱۹۹۹)، مطالعات روانشناختی از زبان نقش عمده ای در شکل گیری اولیه ی مدل پنج عاملی شخصیت ایفا کرده است.
یافته های گالتن و تحقیقات بامگارتن (۱۹۹۳)، به طور عمده ای مطالعان آلپورت و ادبرت (۱۹۳۶) را متاثر نمود. این دو محقق فهرستی اصلاح شده از ۱۷۹۵۳ اصطلاح مربوط به صفات که خود آنها نیزبه طبقات مختلفی تقسیم شده بودند، گرد آورده بودند. بعدها نورمن[۱۷۰] (۱۹۷۶)، در طبقه بندیهایی که توسط آلپورت و ادبرت صورت گرفته بود تغییرات و اصلاحاتی اعمال کرد و فهرستی پالایش یافته و اصلاح شده از این اصطلاحاًت را ارائه نمود.
با وجود اینکه طبقه بندی هایی که توسط این محققین مطرح شده بود نقطه ی شروع مناسبی برای ساختار شخصیت محسوب می شد، ولی علاوه بر اینها، یک طبقه بندی مناسب باید روشی سیستماتیک برای تشخیص، نظم بخشی و شناسایی تفاوتهای افراد ارائه دهد. ریموند کتل نخستین فردی بود که برای ایجاد چنین طبقه بندی کوشید، و بعدها کارهای او توسط سایر محققان ادامه یافت. ادامه ی کار های کتل در نهایت به شناسایی پنج ویژگی عمده ی شخصیتی و در نتیجه پدیدایی مدل پنج عاملی شخصیت انجامید. محققان متعددی در شناسایی و شکل گیری مدل پنج عاملی کنونی از شخصیت نقش داشته اند. دونالد فیسک[۱۷۱] (۱۹۴۹) بر پایه ی مطالعات کتل با بکار گیری تجزیه و تحلیل های عاملی (۲۲ زیر مجموعه از ۳۵ خوشه ی مطرح شده توسط کتل) ساختاری پنج عاملی از شخصیت را شناسایی نمود. او تعداد زیاد ویزگی های شخصیتی را به پنج صفت غالب کاهش داد که شباهت زیادی به آنچه که امروزه مدل پنج عاملی از شخصیت ([۱۷۲]FFM) نامیده می شود، دارد (جان و سریواستاوا، ۱۹۹۹). بنابرین فیسک به عنوان نخستین فردی است که نسخه ای از مدل پنج عاملی شخصیت را ارائه کرده است. یافته های فیسک به زودی پس از او توسط تعدادی از محققان دیگر تثبیت شد، که توپز و کریستال[۱۷۳] از جمله ی اولین دسته از این محققان بودند.
توپز و کریستال (۱۹۶۱)، با مطالعاتی که با بهره گرفتن از ۳۵ مقیاس رتبه بندی شده بر اساس ۳۵ خوشه ی مطرح شده توسط کتل انجام دادند، سهم عمده ی بعدی را در کمک به شکل گیری مدل پنج عاملی شخصیت داشتند. آنها هشت گروه نمونه ی مختلف اعم از اعضای نیروی هوایی تنها با آموزش و پرورش دبیرستانی تا دانشجویان فارغ التحصیل سال اولی، را در تحقیقات خود وارد نمودند. بار دیگر، به جای شناسایی ۱۲ بعدی که توسط کتل مطرح شده بود، آنها فقط پنج عامل را شناسایی کردند. محققان متعددی به مطالعات توپز و کریستال (۱۹۶۱)، واکنش نشان دادند که وارن نورمن از جمله ی این افراد محسوب می شود. اگرچه نورمن (۱۹۶۴)، در ابتدا یکی از منتقدان جدی این دیدگاه محسوب می شد، ولی بعد از تکرار موفقیت آمیز این یافته ها در مطالعاتش به این نتیجه رسید که این پنج ویژگی شخصیتی در واقع نشان دهنده ی طبقه بندی مناسبی برای ویژگی های شخصیتی می باشند. این ۵ صفت در مطالعه نورمن عبارت بودند از: ۱) برونگرایی ۲) توافق ۳) با وجدان بودن ۴) ثبات عاطفی و ۵) فرهنگ (جان و سریواستاوا، ۱۹۹۹؛ لارزن و باس[۱۷۴]، ۲۰۰۵).
همچنین برگاتا (۱۹۶۴) این ساختار پنج عاملی را در مطالعاتش تکرار نمود و او این پنج عامل فراگیر را اینگونه نامگذاری کرد: ۱) جراتمندی ۲) دوست داشتنی بودن ۳) مسئولیت پذیری ۴) هیجان پذیری ۵) هوش. اسمیت (۱۹۶۷) نیز در مطالعاتش به پنج عامل فراگیر دست یافت که عبارتند بودند از: ۱) برونگرایی ۲) توافق ۳) قدرت و صلابت شخصیت ۴) هیجان پذیری ۵) پالایش. نه برگاتا و نه اسمیت هیچکدام تحقیقات سیستماتیک پیگیری کننده ی بیشتری انجام ندادند و کمکهایشان به ایجاد مدل کنونی پنج عاملی شخصیت به همین حد محدود بود (هورتر[۱۷۵]،۲۰۰۹).
علاقه به این مدل در دهه های ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰ کاهش پیدا کرد، ولی در دهه ی ۱۹۸۰ به دلیل انجام مطالعاتی که همگی یافته های مربوط به پنج عامل اصلی شخصیت را تکرار کردند، بار دیگر رو به افزایش گذاشت (جان و سریواستاوا، ۱۹۹۹). همچنین در طول این دوره مک کری و کوستا شروع به بررسی و آزمون سیستم پیشنهادی نورمن نمودند و تشابه های قابل توجهی بین مدل نورمن و مدل سه عاملی خود یافتند (مک کری و کوستا، ۲۰۰۳). مدل آنها در عامل برونگرایی با مدل نورمن مشترک بود و همچنین عامل ثبات هیجانی در سیستم نورمن را به عنوان قطب مخالف انچه که آنها نوروتیسم نامیده بودند در نظر گرفتند و عامل گشودگی به تجارب را نیز معادل عامل فرهنگ در سیستم نورمن تلقی نمودند. بدین ترتیب مک کری و کوستا توانستند مدل سه عاملی خود را وارد مدل پنج عاملی نمایند و از این رو به مدافعان سرسخت مدل پنج عاملی تبدیل شدند. پنج عاملی که توسط مک کری و کوستا پیشنهاد شد عبارت بودند از: برونگرایی، نوروتیسم، توافق، گشودگی به تجارب وبا وجدان بودن.
بار دیگر، مطالعات انجام یافته توسط گلدبرگ[۱۷۶] (۱۹۹۰) بافته های مربوط به این مدل پنج عاملی را تکرار نمود و ثبات و تعمیم پذیری آنها با بهره گرفتن از مجموعه داده های مختلف و روش های متنوع با موفقیت مورد تایید قرار گرفت. مطالعات بعدی توسط گلدبرگ (۱۹۹۶) و ساسییر[۱۷۷] (۱۹۹۷) نشان دادند که این پنج عامل بزرگ تنها عواملی اند که به طور مداوم و با ثبات در مطالعات مختلفی تکرار شده اند.
به دلیل وجود این یافته های تکرار پذیر و با ثبات، به تدریج محققان بیشتری به مدافعان این مدل به عنوان بازنمایی مناسبی از ابعاد پایه ی شخصیت تبدیل شدند. مک کری وکوستا (۱۹۹۷) اظهار داشته اند که امروزه اغلب روانشناسان بر سر این موضوع که ویژگی های شخصیتی به بهترین وجه می توانند بر اساس این پنج عامل یعنی ابعاد شخصیت اساسی بحث شده در بالا تبیین شوند، توافق نظر دارند.
۱۳-۲ مفهوم پردازی نظری از این پنج عامل بزرگ
تلاش های تحقیقاتی در طول قرن گذشته به مفهوم پردازی های مختلفی در باب این پنج عامل عمده ی شخصیت منجر شده است. برای درک بهتر برخی از اختلاف نظرهای موجود در خصوص مدل پنج عاملی به عنوان یک مدل شخصیتی، ضرورت دارد که به بررسی تعاریف و مفاهیم متعدد هر یک از این پنج عامل شخصیتی بپردازیم.
۱-۱۳-۲ نوروتیسم
تعریف عامل نوروتیسم با کمترین میزان اختلاف روبرو بوده و اغلب محققین روی تعریف واحدی برای این عامل توافق نظر دارند. و نوروتیسم عموما به عنوان عاملی که نشان دهنده ی تمایل افراد به تجربه ی ناراحتی و رنج روانی[۱۷۸] می باشد، تعریف شده است و با سبکهای شناختی[۱۷۹] و رفتاری مرتبط با این تمایل و آمادگی در تعامل است. افرادی که نمره ی بالایی در این عامل کسب میکنند مستعد تجربه ی عواطف منفی مزمن هستند (واتسون و کلارک، ۱۹۸۴). بر اساس مطالعات آیزنگ وآیزنگ (۱۹۷۵)، افراد با نوروتیسم بالا به شدت مضطرب، نگران و بیش از حد حساس اند و به همه ی انواع محرک با شدت بیشتری واکنش نشان می دهند. افرادی که نمرات پایینی در این عامل دارند معمولاً آرام ، متعادل و خونسرد هستند و از ثبات عاطفی برخوردارند (مک کری وجان، ۱۹۹۲). از اصطلاحاًت مختلفی برای شناسایی این عامل استفاده شده است که ثبات هیجانی (گلدبرگ، ۱۹۹۰)، هیجان پذیری منفی (واتسون و کلارک، ۱۹۸۴)، و نوروتیسم (مک کری و کوستا، ۱۹۹۲) از جمله ی آنها هستند.
صرف نظر از اصطلاحاًت متعدد بکار گرفته شده، در حالت کلی نوروتیسم به عنوان تمایل به داشتن دیدگاه منفی از خود، تجربه ی عواطف منفی بیشتر (به ویژه تحت شرایط استرس زا)، ونشان دادن حساسیت بیشتری نسبت به شکستها و سرخوردگی های جزئی زندگی روزمره، تعریف شده است. اصطلاح نوروتیسم در چارچوب مدل پنج عاملی (FFM) بکار گرفته می شود واین عامل در این مدل به شش زیر صفت یا رویه به نامهای مقابل تقسیم شده است: اضطراب، خصومت خصمانه، افسردگی، کمرویی، تکانشوری و آسیب پذیری.