نظریه های شناختی
نظریه های شناختی، افسردگی را نه بر آنچه انسان ها انجام میدهند، بلکه بر چگونگی دید افراد نسبت به خود یا جهان، تأکید میکنند. یکی از مؤثرترین نظریه های شناختی که توسط آرون بک[۳۴](۱۹۷۶) مطرح گردید، براین مبنا بود که چگونه بیماران افسرده همواره وقایع را با دید منفی و با انتقاد از خود ارزیابی میکنند. به جای موفقیت، انتظار شکست دارند و مایلند شکست های خود را بزرگ و درعوض موفقیت را کوچک جلوه دهند. بک(۱۹۹۱) در ادامه ی مطالعات خود، افکار منفی بیماران افسرده را در سه مقوله ی افکار منفی در باره ی خود، در باره تجربیات فعلی و در باره ی آینده گروه بندی کرد(هیلگارد، ۲۰۰۱، ترجمه رفیعی و همکاران، ۱۳۸۳).
روانشناسی شناختی بک(۱۹۹۱) بر نقش تحریف های شناختی و خطاهایی که با افسردگی همراه است، تأکید بسیار داشت و معتقد بود که چنین تغییراتی تنها بازتاب افت خلقی نیست، بلکه در پیدایش و تداوم اختلال نقش مهم و مؤثری ایفا میکند. بر اساس این نظریه، منشأ تفکر منفی در افسردگی به بازخوردهایی مربوط می شود که در کودکی و دوره های بعد ی شکل میگیرد. این نوع افکار خلق را پایین می آورد و پایین آمدن خلق، خود احتمال وقوع افکار خودآیند منفی را بالا میبرد و بدین ترتیب دور باطلی ایجاد می شود که در جهت تداوم افسردگی عمل میکند(کرک و کیت[۳۵]، ۲۰۰۵). منظور از تحریفهای شناختی، خطاهای منطقی منظمی هستند که باعث بازنمایی نادرستی از واقعیتها میگردند. وجود چنین خطاهایی در فرایند پردازش اطلاعات بیماران افسرده به همراه سوگیری منفی حافظه در درک آن ها از واقعیتها تحریفهایی را به وجود میآورند. بک (۱۹۷۶) خطاهای شناختی را به شرح زیر خلاصه میکند:
۱- انتزاع انتخابی: مطابق با این تحریف شناختی بیمار جنبه منفی یک موقعیت را بر گزیده و بر اساس این جزء منفی تمام موقعیت را تفسیر میکند مثلاً چون به چشم خود دیدم که پسرم با دوچرخهاش تصادف کرد و به شدت زخمی شد و من هرگز به او اجازه ندادم تا دوچرخه سواری را کامل یاد بگیرد. غمگین و افسردهام.
۲- استنباط دلخواه: بیمار بدون شواهدی کافی و حتی گاهی با وجود شواهد متضاد در تأیید برداشت منفی خود به نتیجه میرسد. مثلاً فردی به دوستش سلام میدهد واو در مقابل جواب نمیدهد، او چنین برخوردی را به عنوان تأیید بیکفایتی خود برداشت میکند.
۳٫ تصمیم بیش از اندازه: بیمار با شکست در یک زمینه زندگیاش نتیجه میگیرد که در تمام تجارب خود شکست خواهد خورد و چنین نتیجه میگیرد که من هرگز در امتحان موفق نخواهم شد.
۴٫ بزرگ نمایی و کوچکنمایی: بیمار جنبه منفی یک موقعیت را برزگ جلوه میدهد و آزار ناشی از بدشانسی و ضعف خود میداند در حالی که جنبههای مثبت را کوچک شمرده و به آن ها بیتوجه است.
۵٫ شخصی سازی: بیمار خود را در بروز حوادثی دخیل میداند که هیچ رابطهای با آن ها ندارد.
۶٫ تفکر قطبی شده (تفکر مبتنی بر اصل همه یاهیچ): بیمار افسرده افکارش را دو کرانهی یک موقعیت حفظ میکند. رویدادها فقط بر حسب خوب یا بد، سیاه و سفید مورد قضاوت قرار میگیرند. فرضهای اساسی این نوع تفکر عموماً با اصطلاحات مطلق نظیر همیشه یا هرگز بیان میشوند.
بنابرین، طبق نظریه ی شناختی، افسردگی از دگرگونی های شناختی خاص که در افراد مستعد افسردگی وجود دارد، ناشی می شود. این دگرگونی ها که طرحواره های افسردگی زا[۳۶] نامیده می شود، الگوهای شناختی هستند که داده های درونی و بیرونی را تحت تاثیر تجارب روان زندگی تغییر یافته درک میکنند. آرون بک، یک تریاد شناختی برای افسردگی فرض کرد که مرکب است از ۱- نگرش نسبت به خود، برداشت منفی از خود ۲- نگرش نسبت به محیط، تجربه ی جهان به صورت متخاصم و پرتوقع ۳- در مورد آینده، انتظار، رنج و شکست(کاپلان، ۲۰۰۳). بک(۱۹۹۱) بر این باور است که باورهای غیر منطقی و خودگویی های مخرب، سرچشمه ی همه ی مشکلات روانشناختی است. اما برخلاف روانکاوانی که بیماران را تشویق به بیان افکار و احساس هایشان میکنند تا نسبت به ریشههای رفتاری غیر انطباقی خویش به بینش برسند. به عقیده ی بک و سایر درمانگران شناختی _ رفتاری نیازی نیست که مراجع فرایند های زیربنایی ایجادکننده ی باورهای غیر منطقی و خوگویی منفی را درک کند. وی رویکرد فعال تری نسبت به درمانجویان خویش در پیش میگیرد وسعی میکند به طور مستقیم با رفتارهایی که با شناخت های مخرب ارتباط دارند روبرو شود و در آن ها تغییر ایجاد کند(هافمن، ۲۰۰۳).
قابل توجه است که چندین نظریه ی شناختی در مورد افسردگی وجود دارد که مهمترین و معروفترین آن ها نظریه های اسنادی مانند درماندگی آموخته شده و نظریه هایی هستند که بر جنبههای شناختی فشار روانی تأکید دارند. در مجموع، نظریه های شناختی افسردگی، در عین اهمیت قائل شدن برای جنبههای رفتاری و آگاهانه ی افسردگی و قبول نقش یادگیری به عنوان عامل تعیین کننده ی اصلی در ایجاد مظاهر مختلف رفتار افسرده، اولویت را به برداشت ها، باورها و محتویات ذهنی فرد میدهند. به عبارت دیگر واکنش های بدنی- رفتاری حاکی از افسردگی را نتیجه و معلول افکار افسرده می دانند(مهریار، ۱۳۸۶).
جنسیت و افسردگی
به نظر میرسد که زنان دو برابر مردان در معرض خطر ابتلا به افسردگی باشند. بررسی هایی که از نظر روانشناختی نیرومند بوده اند را می توان به موارد افراد درمان شده و نمونه های اجتماعی تقسیم کرد. از هشت بررسی موارد درمان شده در ایالات متحده، هفت تای آن ها نشان دادند که زنان به طور معناداری افسرده تر از مردان بودند، به طوری که نسبت متوسط آن ها دو به یک بود. از ده بررسی موارد درمان شده خارج از ایالات متحده، نه تای آن ها نشان دادند که افسردگی در زنان بیشتر از مردان است، به طوری که نسبت متوسط آن ها یک به دو و سه دهم بود. با این حال موارد درمان شده ممکن است تفاوت های جنسی واقعی در افسردگی را نشان ندهند، زیرا احتمالا زنان بیشتر از مردان جویای درمان هستند. برای برخورد با این مسئله تعداد زیادی بررسی اجتماعی اجرا شد که اغلب این بررسی ها نشان میدهند که افسردگی در زنان بیشتر از مردان است و نسبت متوسط آن ها اندکی زیر یک به دو است(سلیگمن، ۱۹۹۸؛ به نقل از اکبری، ۱۳۸۹۹). برای توجیه تفاوت جنسی در افسردگی تاکنون چندین فرضیه ارائه شده است: